شعر زیبای کشتی بی رونق | اشعار برگزیده
شعر زیبایی کشتی بی رونق
به یاد آن کسی که چشمهایش برده جانم را
تفال میزنم هرشب مفاتیح الجنانم را
من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را
کمی از درد هارا با بتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمیفهمد زبانم را
به قدری در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادی لحظه ای حتی نمیگیرد نشانم را
تو دریایی و من یک کشتی بی رونق کهنه
که هی بازیچه میگیری غرورم بادبانم را
شبیه قاصدک های رها در دشت میدانم
لبت ب باد خواهد داد روزی دودمانم را
دلم میخواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که میبندد دهانم را
سیدتقی سیدی
لینکهای مرتبط: